معنی افسرده و ملول

حل جدول

افسرده و ملول

ناراحت، غمگین


افسرده

ملول

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی آزاد

ملول

مَلُول، دلتنگ، محزون، افسرده،

لغت نامه دهخدا

ملول

ملول. [م َ] (اِخ) شیخ شرف الدین، معروف به شاه ملول. از شاعران نیمه ٔ دوم قرن دوازدهم و از مردم لکهنوی هندوستان بود. دیوانی مرتب و منظومه ای با عنوان «هفت میخانه » دارد. از اوست:
سر سیر هندزلف بت سحرساز داری
به خدا سپردم ای مه سفر دراز داری.
رجوع به تذکره ٔ صبح گلشن ص 448 و قاموس الاعلام ترکی و فرهنگ سخنوران شود.

ملول. [م َ] (ع ص) به ستوه آمده، مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به ستوه آمده. افگار و مانده. آزرده و بیزار. سست و ناتوان. دلگیر. دلتنگ. اندوهگین. غمگین. دارای ملالت. (ناظم الاطباء). سیرآمده. بستوه. آزرده. رنجیده. گرفته خاطر. َضجِر. افسرده. تنگدل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ملول مردم کالوس و بی محل باشد
مکن نگارا این خود و طبع را بگذار.
ابوالمؤید بلخی (از یادداشت ایضاً).
خورشید شاه ملول و پریشان خاطر به مقام خود آمد. (سمک عیار ج 1 ص 43).
ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 225).
هر یک از وصف شراب شمول ملول. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 448). شعر دلاویز... بسیار بخیلان را سخی... و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول... گرداند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 82).
شمعی و رخ خوب تو پروانه نواز
لعل تو مفرحی است دیوانه گداز
درراه توام زآن نفسی نیست که هست
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز.
سیدشمس الدین نسفی.
ما بر این درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هر جا بیستیم.
مولوی.
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است.
مولوی.
گر هزاران طالبند و یک ملول
از رسالت بازمی ماند رسول
اسب خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان.
مولوی.
تا تو تاریک وملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای.
مولوی.
قضا را کسان او یکی حاضر بود، گفت: چه خطا کرده است که از دیدن او ملولی. (گلستان).
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی (گلستان).
گر ملولی ز ما ترش منشین
که تو هم در میان ما تلخی.
سعدی (گلستان).
چون اباقاخان از ازدحام و غلبه ٔ مردم ملول می بود... او را به قرب نیم فرسنگ دورتر از اوردوها فرودمی آورد. (تاریخ غازان ص 8). البته نشاید که به کراهت و اجبار نفس را بر عملی که از آن ملول بود... الزام نمایند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 171).
بحر محیطند و ز گوهر ملول
چرخ بسیطند و ز اختر ملول.
خواجوی کرمانی (روضهالانوار چ کوهی کرمانی ص 23).
فارغ از این طارم فیروزه خشت
وز سقر آزاد و ملول از بهشت.
خواجوی کرمانی (ایضاً ص 24).
مرغ به فریاد ز فریاد من
خلق ملول از دل ناشاد من.
خواجوی کرمانی.
گردون نسب نپرسد و هست از حسب ملول
پیروز روز آنکه حسیب و نسیب نیست.
ابن یمین.
هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد ز خلوت سرایشان بر در.
ابن یمین.
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است.
حافظ.
ز بخت خفته ملولم، بود که بیداری
به وقت فاتحه ٔ صبح یک دعا بکند.
حافظ.
جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.
حافظ.
- ملول شدن، مغموم شدن و دلتنگ گشتن. (ناظم الاطباء). به ستوه آمدن. سیر آمدن. آزرده شدن. تبرم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): چنانکه کسی... اگر از عبادت ملول شود و داند که اگر ساعتی با اهل خویش تفرج کند یا با کسی نشاط و طیبت کند نشاط وی بازآید، آن وی را فاضلتر از این عبادت با ملال. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 753). شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104).
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام.
سعدی.
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
سعدی.
گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی
گمان مبر که به معنی ز یار برگردد.
سعدی.
تو آن نه ای که دل از صحبت تو برگیرند
وگر ملول شوی صاحبی دگر گیرند.
سعدی.
هرکه در طلب محبت حق صادق بود... صرف اوقات خود و استغراق آن در معاملات و طاعات بسیار نداند و ملول نشود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 326). عاقبت والی ملول شد و با خود عقد عزیمت بست که من بعد سخن شیخ در باب شفاعت مسموع ندارد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 347). بر ذکر محبوب مولع و مشعوف بود... و از آن هرگز ملول نشود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 408).
دلا اگر طلبی سایه ٔهمای شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد.
وحشی.
- ملول گشتن (گردیدن)، ملول شدن:
تو مردم کریمی، من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 189).
چون که ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل ؟
ناصرخسرو.
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لطف نمود و ز تکرار من نگشت ملول.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 458).
مزدور یک روز ببود ملول گشت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 60).
اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول
تا ارحنا یا بلالت گفت باید برملا.
سنائی.
ز ناز دوست همی گشتم ملول و کنون
چگونه صبر کنم بر شماتت دشمن.
رشیدالدین وطواط.
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 281).
چون آهن اگر حمول گردی
ز آه چو منی ملول گردی.
نظامی.
گر سالها به پهلو گردی تو اندر این ده
مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی.
عطار.
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست.
مولوی.
تو گمان مبر که سعدی ز جفاملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد.
سعدی.
ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بی سامان.
عبید زاکانی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.
حافظ.
رجوع به ترکیب ملول شدن شود.
|| در تداول عامه، نه گرم و نه سرد. نیم گرم. ولرم. ملایم. شیرگرم. فاتر: آب ملول، آب نیم گرم. ماء فاتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در بعض لهجه های ایران، مُلوم و شاید تخفیفی از ملائم باشد.


افسرده

افسرده. [اَ س ُ دَ / دِ] (ن مف / نف) منجمد. (ناظم الاطباء). یخ بسته شده. (غیاث اللغات). از بسیاری سردی پژمرده و یخ بسته شده. مجازست چون آتش افسرده و تنور افسرده و شعله ٔ افسرده و چراغ افسرده. (آنندراج). جامد. (دهار). فسرده. بسته. (یادداشت مؤلف):
زمستان و سرما به پیش اندر است
که بر نیزه ها گردد افسرده دست.
فردوسی.
بیفتاد بر خاک و چون مرده گشت
تو گفتی همی خونش افسرده گشت.
فردوسی.
بسا آب کافسرده ماند بسایه
که بالای سر آفتابی نبیند.
خاقانی.
گر دجله درآمیزد باد لب و سوز دل
نیمی شود افسرده نیمی شود آتشدان.
خاقانی.
چون بیدار شود [مردم غشی افتاده] پیراهن مصندل پوشانند و طعام مرصوص و افسرده و دوغ سردکرده دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسابچه یک باری.
عطار.
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدی.
- افسرده تر،بسته تر. یخ بسته تر. منجمدتر. سردتر:
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسرده تر ز برف دل چون سدابشان.
خاقانی.
گرم ولیک از جگر افسرده تر
زنده دلی از دل خود مرده تر.
نظامی.
- افسرده تن، تن یخ بسته. تن منجمدشده. کنایه از مرده شده:
آنجا که من فقاع گشایم ز دست فضل
الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند.
خاقانی.
- افسرده دل، غمگین. اندوهگین. دل افسرده:
در محفل خود راه مده همچو منی را
کافسرده دل افسرده کند انجمنی را.
؟
- افسرده (یافسرده) شدن بازار، کنایه از کاسد شدن بازار است. (آنندراج):
بسکه بازار آتش افسرده است
از خجالت غریق بحر تب است.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
ز دمشان فسرده است بازار شعر
نکو میفروشند بازار شعر.
ظهوری (از آنندراج).
- افسرده شدن تب، کنایه از کم شدن تب. (آنندراج):
شد رعشه ٔ پیری پر و بال طلب تو
یک جو نشد افسرده ز کافور تب تو.
صائب (از آنندراج).
- افسرده شدن قصه، کنایه از مبتذل شدن آن است. (آنندراج):
شد قصه ام افسرده چو افسانه ٔ مجنون
پیداست که رسوای جهان چند توان بود.
باقر کاشی (از آنندراج).
- افسرده کردن، غمگین ساختن. اندوهگین کردن:
در محفل خود راه مده همچو منی را
کافسرده دل افسرده کند انجمنی را.
؟
- افسرده گردیدن، یخ بستن. منجمد شدن. افسرده گشتن:
چو بر نیزه ها گردد افسرده چنگ
پس پشت برف آید و پیش جنگ.
فردوسی.
- || اندوهگین شدن:
تا نگردد دل تو افسرده
چهره ٔ مردم فسرده مبین.
؟
- افسرده گشتن، منجمد شدن. بسته گردیدن:
سردی دی را نظر کن که به مجمر
همچو یخ افسرده گشته آتش سوزان.
قاآنی.
- آتش افسرده دامن، آتش یخ بسته. سردشده:
آب حیات آتش افسرده دامن است
مجنون عبث بدامن صحرا نمی رود.
صائب (از آنندراج).
- تب افسرده، تب سردشده. کنایه از تب کم شده. رجوع به افسرده شدن تب شود.
- تن افسرده، تن یخ بسته. منجمدشده:
از بس که جرعه بر تن افسرده ٔ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند.
خاقانی.
- تنور افسرده، تنور خاموش و سردشده.
- چراغ افسرده، خاموش. سردشده.
- شعله ٔ افسرده، شعله ٔ خاموش. سردشده.
- دل افسرده، دل اندوهگین. دل غمین:
دل افسرده مانده است چون نفسرد دل
که از آتش لهو تابی نبیند.
خاقانی.
|| اندوهگین گشته. (ناظم الاطباء). غمین.مغموم. ملول. (یادداشت مؤلف):
چون کوزه ٔ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان.
خاقانی.
در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم بطریق وعظ با طایفه ٔ افسرده و دل مرده. (گلستان).
دل چو افسرده شد از سینه برون باید کرد
مرده هرچند عزیز است نگه نتوان داشت.
؟ (از جامعالتمثیل).
بلی قدر چمن را بلبل افسرده میداند
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند.
؟
|| سردشده:
افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.
خاقانی.
- امثال:
آهن افسرده کوفتن، آهن سرد کوفتن.
|| پژمرده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). از بسیار سردی پژمرده. (آنندراج) (غیاث اللغات):
ز باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسرده ای چه آری یاد.
خاقانی.
- گل افسرده، کنایه از گل خزان شده. (آنندراج).
|| دل سرد شده. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

ملول

افسرده، اندوهگین، دل‌تنگ،
بیزار،
[قدیمی] به‌ستوه‌آمده،

تعبیر خواب

افسرده

خوردن افسرده در خواب، دلیل که او جنگ و خصومت افتد و علی الجمله هیچ خیر در خوردن افسرده نباشد. - جابر مغربی

خوردن افسرده در خواب غم و اندوه بود. اگر دید چیزی افسرده همی خورد، دلیل که به قدر آن، وی را غم و اندوه رسد. اگر دید افسرده کسی بدو داد و از وی بخورد، دلیل که با شخصی او را جنگ و خصومت افتد. اگر از وی هیچ نخورد، اندوهی به وی نرسد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ فارسی هوشیار

ملول

بستوه آمده و افکار و مانده و آزرده و بیزار و دلگیر و ناتوان و دلتنگ و اندوهگین

مترادف و متضاد زبان فارسی

افسرده

آزرده، اندوهگین، اندوهناک، بیحال، پریشان‌حال، پژمان، پژمرده، خمود، دلتنگ، دلمرده، رنجیده، غمگین، غمناک، گرفته، متاثر، محزون، ملول، نژند


ملول

آزرده، اندوهگین، بیزار، تنگ‌دل، دلتنگ، دل‌مرده، غمگین، غمناک، متاثر، مکدر، نژند، نفور، ولرم،
(متضاد) شاد، داغ، سرد

فارسی به عربی

ملول

فاتر، مکتیب

معادل ابجد

افسرده و ملول

462

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری